کد مطلب:330089 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:268

یک دشنام
یك دشنام

غلام عبد اللَّه بن مقفّع، دانشمند و نویسنده معروف ایرانی، افسار اسب ارباب خود را در دست داشت و بیرون در خانه سفیان بن معاویه مهلبی، فرماندار بصره، نشسته بود تا اربابش كار خویش را انجام داده بیرون بیاید و سوار اسب شده به خانه خود برگردد.

انتظار به طول انجامید و ابن مقفع بیرون نیامد؛ افراد دیگر- كه بعد از او پیش فرماندار رفته بودند- همه برگشتند و رفتند، ولی از ابن مقفع خبری نشد. كم كم غلام به جستجو پرداخت. از هركس می پرسید، یا اظهار بی اطلاعی می كرد یا پس از نگاهی به سراپای غلام و آن اسب، بدون آنكه سخنی بگوید، شانه ها را بالا می انداخت و می رفت.

وقت گذشت و غلام، نگران و مأیوس، خود را به عیسی و سلیمان- پسران علی بن عبد اللَّه بن عباس و عموهای خلیفه مقتدر وقت منصور دوانیقی- كه ابن مقفع دبیر و كاتب آنها بود رساند و ماجرا را نقل كرد.

عیسی و سلیمان به عبد اللَّه بن مقفع كه دبیری دانشمند و نویسنده ای توانا و مترجمی چیره دست بود علاقه مند بودند و از او حمایت می كردند. ابن مقفع نیز به حمایت آنها پشتگرم بود و طبعا مردی متهور و جسور و بدزبان بود، از نیش زدن با زبان درباره دیگران دریغ نمی كرد. حمایت عیسی و سلیمان، كه عموی مقام خلافت

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 294

بودند، ابن مقفع را جسورتر و گستاختر كرده بود.

عیسی و سلیمان، عبد اللَّه بن مقفع را از سفیان بن معاویه خواستند. او اساسا منكر موضوع شد و گفت: «ابن مقفع به خانه من نیامده است.» ولی چون روز روشن همه دیده بودند كه ابن مقفع داخل خانه فرماندار شده و شهود شهادت دادند، دیگر جای انكار نبود.

كار كوچكی نبود. پای قتل نفس بود، آنهم شخصیت معروف و دانشمندی مثل ابن مقفع. طرفین منازعه هم عبارت بود از فرماندار بصره از یك طرف، و عموهای خلیفه از طرف دیگر. قهرا مطلب به دربار خلیفه در بغداد كشیده شد. طرفین دعوا و شهود و همه مطلعین به حضور منصور رفتند. دعوا مطرح شد و شهود شهادت دادند.

بعد از شهادت شهود، منصور به عموهای خویش گفت: «برای من مانعی ندارد كه سفیان را الان به اتهام قتل ابن مقفع بكشم، ولی كدام یك از شما دو نفر عهده دار می شود كه اگر ابن مقفع زنده بود و بعد از كشتن سفیان از این در (اشاره كرد به دری كه پشت سرش بود) زنده و سالم وارد شد او را به قصاص سفیان بكشم؟».

عیسی و سلیمان در جواب این سؤال حیرت زده درماندند و پیش خود گفتند مبادا كه ابن مقفع زنده باشد و سفیان او را زنده و سالم نزد خلیفه فرستاده باشد.

ناچار از دعوای خود صرف نظر كردند و رفتند. مدتها گذشت و دیگر از ابن مقفع اثری و خبری دیده و شنیده نشد. كم كم خاطره اش هم داشت فراموش می شد.

بعد از مدتها كه آبها از آسیاب افتاد، معلوم شد كه ابن مقفع همواره با زبان خویش سفیان بن معاویه را نیش می زده است. حتی یك روز در حضور جمعیت به وی دشنام مادر گفته است. سفیان همیشه در كمین بوده تا انتقام زبان ابن مقفع را بگیرد، ولی از ترس عیسی و سلیمان، عموهای خلیفه، جرأت نمی كرده است، تا آنكه حادثه ای اتفاق می افتد:

حادثه این بود كه قرار شد امان نامه ای برای عبد اللَّه بن علی، عموی دیگر منصور، نوشته شود و منصور آن را امضاء كند. عبد اللَّه بن علی از ابن مقفع- كه دبیر برادرانش بوددرخواست كرد كه آن امان نامه را بنویسد. ابن مقفع هم آن را تنظیم كرد و نوشت.

در آن امان نامه ضمن شرایطی كه نام برده بود تعبیرات زننده و گستاخانه ای نسبت به منصور خلیفه سفاك عباسی كرده بود. وقتی نامه به دست منصور رسید سخت متغیر و ناراحت شد، پرسید: «چه كسی این را تنظیم كرده است؟» گفته شد: «ابن مقفع».

مجموعه آثاراستادشهیدمطهری، ج 18، ص: 295

منصور نیز همان احساسات را علیه او پیدا كرد كه قبلا سفیان بن معاویه فرماندار بصره پیدا كرده بود.

منصور محرمانه به سفیان نوشت كه ابن مقفع را تنبیه كن. سفیان در پی فرصت می گشت، تا آنكه روزی ابن مقفع برای حاجتی به خانه سفیان رفت و غلام و مركبش را بیرون در گذاشت. وقتی كه وارد شد، سفیان و عده ای از غلامان و دژخیمانش در اتاقی نشسته بودند و تنوری هم در آنجا مشتعل بود. همینكه چشم سفیان به ابن مقفع افتاد، زخم زبانهایی كه تا آن روز از او شنیده بود در نظرش مجسم و اندرونش از خشم و كینه مانند همان تنوری كه در جلویش بود مشتعل شد. رو كرد به او و گفت: «یادت هست آن روز به من دشنام مادر دادی؟ حالا وقت انتقام است.»

معذرتخواهی فایده نبخشید و در همان جا به بدترین صورتی ابن مقفع را از بین برد «1»